رابطهای که بعضی از افراد با ترازو دارند مرا یاد داستان سفیدبرفی و نامادریش میاندازد. همان که هر روز جلوی آینهٔ جادوییش میایستاد و میپرسید زیباترین زن دنیا کیست.
اگر شما هم جزو کسانی هستید که هر روز چند بار روی ترازو میروید، خوب است به این موضوع فکر کنید که واقعاً از ترازو چه میخواهید. غیر از این است که از آن تایید میخواهید؟
روی ترازو میروید و خوشحال یا ناراحت پایین میآیید. ترازو احساس شما را نسبت به خودتان تعیین میکند.
ولی آیا ترازو (که از دنیای گسترده و شگفتانگیزِ وجود شما فقط و فقط یک عدد میداند) این صلاحیت را دارد؟
تا زمانی که برای خوشحالی و احساس خوب متکی به منابع بیرونی مثلاً ترازو (یا اطرافیانتان) هستید، روی آرامش را نخواهید دید.
در سیبیتا ضمن این که وزن کم میکنید، یاد میگیرید سرچشمهٔ خوشحالی حقیقی در درون خود شماست. یاد میگیرید خوشحالی و آرامش را در درون خودتان جستجو کنید.
در سال ۱۸۶۲ ویلیام بنتینگ ۶۵ ساله به خاطر وزن زیاد دچار مشکلات متعدد شده بود. نمیتوانست خم شود و کفشش را ببندد، به نفسنفس میافتاد و نمیتوانست به راحتی از پلهها بالا برود و حتی موقع پایین آمدن از پلهها مجبور بود عقبعقب پایین بیاید تا به زانوهایش فشار کمتری وارد شود.
ویلیام بنتینگ روشهای مختلفی را برای کم کردن وزنش امتحان کرد که هیچیک مؤثر نبود. به ورزش پرداخت و غذایش را کم کرد، داروهای مختلفی را که آن زمان در دسترس بود امتحان کرد و با پزشکان مختلفی مشورت کرد، خلاصه به هر دری زد ولی از هیچکدام نتیجهای نگرفت. کم کم دچار ثقل سامعه هم شده بود. برای مشکل گوش خود نزد یک پزشک سرشناس یعنی دکتر ویلیام هاروی رفت که عضو کالج سلطنتی جراحان انگستان بود. دکتر هاروی اخیرا از سمپوزیومی در پاریس در خصوص دیابت برگشته بود و در جریان تحقیقات دکتر کلود برنارد معروف درباره عملکرد کبد قرار گرفته بود. دکتر برنارد این ایده را مطرح کرده بود که قندها و غذاهای نشاستهای در بدن به چربی تبدیل میشوند. دکتر هاروی به این ترتیب به این نتیجه رسیده بود که ایده دکتر برنارد در درمان چاقی هم میتواند مؤثر باشد. وقتی ویلیام بنتینگ نزد او آمد علت کمشنوایی او را چاقی و رسوب چربی در اطراف شیپور استاش تشخیص داد و برای او یک رژیم لاغری تجویز کرد. در رژیم لاغری او غذاهای نشاستهای محدود شده بود. با اجرای این رژیم، بنتینگ خیلی زود شروع به کاهش وزن کرد و وزنش در طی یک سال بعد، از ۲۰۲ پوند به ۱۵۶ پوند رسید.
ویلیام بنتینگ در این مدت از هر نظر بهبود قابل توجهی پیدا کرد، دیگر به راحتی از پلهها بالا و پایین میرفت و حتی شنواییاش را دوباره به دست آورد.
بنتینگ تصمیم گرفت راز موفقیت خود را با دیگران در میان بگذارد. کتاب کوچکی نوشت با عنوان نامهای در باب چاقی (Letter on Corpulence) و در آن تجربههای خود و شیوه لاغر شدنش را توضیح داد.
ویلیام بنتینگ در کتاب خود چاقی را یک مرض عمده اجتماع تعریف میکند و مینویسد:
از میان همه آفتهایی که بشریت را مبتلا میکند، من چیزی آزاردهندهتر از چاقی نه میشناسم و نه میتوانم تصور کنم.
کتاب بنتینگ مورد استقبال گسترده مردم واقع شد، بارها و بارها به چاپ رسید و بیشتر از ۶۰ هزار نسخه از آن در سراسر دنیا به فروش رفت و اولین رژیم غذایی کاهش وزن بود که شکل مدونی داشت و قبول عام پیدا کرد، آنقدر که اسم بنتینگ وارد زبان مردم شد و فعل to Bant به معنای لاغر شدن به کار میرفت و مردم وقتی میخواستند از هم بپرسند: داری لاغر میشوی؟ میگفتند:
?do you Bant
۲. لولو هانت پیترز (Lulu Hunt Peters)
در سال 1918 خانم دکتر لولو هانت پیترز در آمریکا کتابی برای لاغری نوشت:
خانم پیترز در کتاب خود تعریفی از وزن ایدهآل ارائه کرد، علت چاقی را زیاد خوردن و کمتحرکی عنوان کرد، درباره خوردن داروهای لاغری هشدار داد، برای اولین بار از کلمه کالری در کتابش اسم برد و تلفظ آن را به خوانندگانش یاد داد (kal’-o-ri) و فهرستی از غذاهایی با میزان کالری صد تعریف کرد. بیشتر حجم کتاب را جداول کالری غذاها تشکیل میداد.
آموزشهای ورزشی هم به شکل مصور در این کتاب ارائه میشد. کتاب لحنی جذاب و طنزآمیز و تصاویر و نقاشیهای جالبی داشت.
کتاب Diet and Health With Key to the Calories از پرفروشترین کتابهای آمریکا شد، دو میلیون نسخه از آن به فروش رفت و تا ۱۹۳۹ پنجاه و پنج بار تجدید چاپ شد.
خانم پیترز در سال ۱۹۳۰ از دنیا رفت. او اولین کتاب رژیمی مدرن را به رشته تحریر درآورد و در عین حال به شکلی کاربردی بر اهمیت ورزش تاکید کرد. تا مدتها بعد رویکرد غذای کمتر و تحرک بیشتر با اندکی تغییر و کم و زیاد، راهکار غالب برنامههای کاهش وزن بود. تقریبا چهل سال زمان لازم بود تا دو حرکت کاملکننده دیگر در دنیای کاهش وزن رخ دهد.
چهل سال بعد
در دهههای پنجاه و شصت میلادی شخصیتهای تاثیرگذار بعدی وارد صحنه شدند: آلبرت استانکارد و جین نیدچ. این دو نفر هر یک تحول بزرگی در برنامههای کاهش وزن بعد از خود پدید آوردند و دو نقص بزرگ را که در برنامههای کاهش وزن تا آن روز وجود داشت برطرف کردند.
۳. آلبرت استانکارد (Albert J. Stunkard)
اواسط دهه پنجاه میلادی بود. استانکارد روانشناس جوانی بود که به موضوع اختلالات خوردن (Eating Disorders) علاقه داشت. او دریافته بود کسانی که دچار مشکل پرخوری شبانه هستند برای برطرف شدن این مسئله به مشاورهها و مداخلات گسترده و دامنهدار روانشناسی نیاز دارند و صِرفاً با تجویز رژیم غذایی نتیجه چندانی عایدشان نمیشود.
این اولین مقاله او در این زمینه است:
The night-eating syndrome – a pattern of food intake among certain obese patients
تحقیقات بعدی او در این حوزه منجر به نوشتن کتابها و مقالات متعدد شد.
دکتر استانکارد رفتهرفته به بقیه جنبههای روانشناسی کاهش وزن پرداخت و در طی سالیان بعد آثار ارزشمندی در این خصوص ارائه داد. وی حضور بسیار پررنگی در دنیای روانشناسی کاهش وزن داشته است و بعضی از مهمترین موضوعات این حوزه مانند پرخوری شبانه (Night Eating Syndrome) و پرخوری افراطی (Binge Eating) را برای اولین بار توصیف کرده است.
مقالات وی بسیار پرشمار است و به صدها عنوان بالغ میشود. عناوین بعضی از کتابهای او از این قرار است:
Eating and Its Disorders
Habits, Not Diets
Obesity
Handbook of Obesity Treatment
I Almost Feel Thin
The Management of Eating Disorders and Obesity
Obesity: Theory and Therapy
Overcoming Night Eating Syndrome: A Step-by-Step Guide to Breaking the Cycle
Obesity, an Issue of Psychiatric Clinics
Pain of Obesity
دکتر استانکارد که کار حرفهای خود را از سال ۱۹۵۷ در دانشگاه پنسیلوانیا آغاز کرده بود بیش از پنجاه سال در این دانشگاه به کار و تحقیق مشغول بود و برنامهای با عنوان برنامه کاهش وزن استانکارد را که یک برنامه جامع تغذیهای، ورزشی و روانشناسی بود در دانشگاه پنسیلوانیا ارائه و مدیریت میکرد.
۴. جین نیدچ (Jean Nidetch)
سال ۱۹۶۱ بود. جین نیدچ یک زن خانهدار ۳۸ ساله چاق و عاشق شیرینی بود با دو فرزند پسر، که تا آن موقع رژیمهای متعددی را یکی بعد از دیگری امتحان کرده و نتیجه چندانی عایدش نشده بود. این بار یک برنامه غذایی از هیئت سلامتی نیویورک (The New York City Board of Health) گرفته بود و موفق شده بود در عرض ده هفته، بیست پوند وزن کم کند، ولی انرژی و انگیزهاش رو به کاستی گذاشته بود. خانم نیدچ احساس کرد به کمک و حمایت نیاز دارد. با دوستانش که آنها هم اضافهوزن داشتند تماس گرفت و از آنها کمک خواست و با آنها قرار یک جلسه دوستانه را گذاشت. از آن به بعد جلسات هفتگی با حضور این گروه در منزل خانم نیدچ برگزار میشد. جین نیدچ یک نسخه از رژیم خود را در اختیار دوستانش گذاشت و آنها با هم از موفقیتها و ناکامیهایشان در رعایت برنامه حرف میزدند. جین نیدچ میگوید: “من دریافتم به کسی احتیاج دارم که با او حرف بزنم و حرفهایش را بشنوم و دریافتم همانقدر که من به این ارتباط نیاز دارم، دیگران هم نیاز دارند.”
جین نیدچ تا اکتبر ۱۹۶۲ هفتاد و دو پوند وزن کم کرد و گروه دوستان او هم همگی وزن کم کردند و کمکم دریافتند که موضوع کاهش وزن چیزی فراتر از یک رژیم غذایی است. آنها دریافتند که کاهش وزن موضوعی مربوط به تغییر عادتهاست و تغییر عادتها نیازمند همراهی و حمایت و تشویق دلسوزانه دوستان و اطرافیان است.
گروه اولیه خانم نیدچ به سرعت گسترش پیدا کرد و هنوز سه ماه نگذشته بود که چهل نفر به گروه وی پیوستند و دیگر به سختی در آپارتمان او جا میشدند. در طول یک سال بعد، جین نیدچ مسئولیت گروههای مشابه را در نیویورک به عهده گرفت و وقتی در سال 1963 یک تالار اجاره کرد تا اولین میتینگ عمومی خود را برگزار کند، با این که تبلیغی نکرده بود، ۴۰۰ نفر در برنامهاش شرکت کردند.
جین نیدچ بعدها بزرگترین و محبوبترین برنامه کاهش وزن دنیا را تاسیس کرد: برنامه Weight Watchers و از سال ۱۹۶۸ که برنامه Weight Watchers در اختیار عموم قرار گرفت تا به حال دهها میلیون نفر به عضویت آن درآمدهاند.
□
نام جین نیدچ در سایت معتبر PBS در یک فهرست ۶۴ نفره با عنوان “چه کسی آمریکا را ساخت؟” در کنار افرادی چون هنری فورد، والت دیسنی، توماس ادیسون، الکساندر گراهام بل و تد ترنر آمده است. با ابتکار جین نیدچ، عنصر حمایت و پشتیبانی (Support) وارد برنامههای کاهش وزن شد و امروزه برنامههای معتبر کاهش وزن، هر یک به نوعی از این عامل برای بهبود نتایجشان استفاده میکنند.
نویسنده: دکتر فرید ذاکر – طراح برنامه کاهش وزن سیبیتا
بعد از چند ماه هم رو میبینیم. ماسک تا زیر چشمهام رو پوشونده اما خودمم. منم. سلام و علیک اول بیحال و گنگ انجام میشه. منم. من. صدا، چشمهایی که دروغ گفتن بلد نیستن و اون حس آشنایی تو لحن و صدای من کار خودش رو میکنه. دقیق میشه توی صورتم و بالاخره اسمم رو صدا میزنه. منم. خودمم.
ماتش میبره، میگه «خیلی لاغر شدی، اصلا نشناختمت.» لبخند میزنم، لبخندم رو نمیبینه. لبها و بینیام مدتهاست زیر ماسک پنهانن. باید باشن. ماسک روی صورت آدمها فضای شهر رو امنتر میکنه به همه حس امنیت و قانونمندی میده. تند و پشت سر هم میپرسه «چی کار کردی؟ ورزش؟ جراحی؟ رژیم؟»
چی کار کردهام؟ چجوری باید توضیح بدم هفت هفتهای رو که گذروندم؟ شاید داره شوخی میکنه و دنبال بهونه است برای نشناختن من. شاید … دوست مشترکمون از دور نزدیک میشه و سلام و احوالپرسی گرمی با هم میکنن و بیتوجه به من میخواد از کنارم رد بشه. شوخیاش گرفته. صداش میکنم، برمیگرده، چشمهامون خیره به هم نگاه میکنن. چشمها. اسمم رو صدا میزنه؛ خودمم. منم. ناباورانه براندازم میکنه. بهتزده با صدایی که از زیر ماسک سفیدش میزنه بیرون فقط میتونه بگه «چقدر لاغر شدی!»
دیگه باید با این واقعیت کنار بیام، لاغر شدم! دو ماه پیش برای شنیدن این ترکیب، حاضر بودم چه مشقتهایی رو تحمل کنم. رنج. رنجی که در ادبیات عرفانی ما و حتی در سفر قهرمانی اسطورهای جوزف کمبل از ارکان اصلی رسیدنه … رنج؟ متحمل رنجی نشدم. مطمئنم. خیلی بهم خوش گذشته، خودم رو پیدا کردم. خود عاشقم رو.
چند سال پیش وقتی استاد صحبت از عشق جهان شمول و پاکسازی تن و روان میکرد، باورم شده بود، حرفش رو میفهمم اما چه فهمیدنی! چطور باور کرده بودم؟ وقتی هنوز خودم رو دوست نداشتم. دوست داشتن خودم با چند اما و اگه همراه بود، با شرط، با قید، با بند. بندهای محکم که من رو نگه داشته بود، بالهای پروازم رو شاید … این تازه شروعشه. شروع عشق جهان شمولی که سالهاست در جستجویش هستم. اما چطور باید توضیحش بدم؟ چی کار کردم؟ لاغر شدنم، حال امروزم، سبکی و رهایی و این عشق … عشق به من، به خودم رو چطور تو چند جمله توضیح بدم؟
چه اتفاقی برام افتاده؟ تند ولی شمرده میپرسه «کجا رفتی؟ رژیمش سخته؟» میگم «نه، اصلا نفهمیدم چجوری لاغر شدم!» رنگ نگاهش عوض میشه. ماتش برده و کمی بعد بهتزده میپرسه «روششون چیه؟» باید راهی پیدا کنم، باید راهی باشه. ترکیب عبارتهای ذهنآگاهی و بدنآگاهی توی سرم وول میخورن. شاید باید توضیح بدم که یه جور کار روی ذهن محسوب میشه، یا روانشناسی یا … . هنوز خیره نگاهم میکنه و بیتوجه به شالش که داره روی سرش سر میخوره، ماسکش را با دو انگشت کمی از صورتش دور میکنه تا هوای بیشتری رو توی ریههاش ببره. سکوت من تردیدها و شاید وحشتش رو بیشتر میکنه، «کجا هست اصلا؟» حسابی کنجکاو شده و منتظر جواب منه. نمیخوام با گفتن «توضیحش سخته» توی ذوقش بزنم. اونم الان که خیلی دوست داره بشنوه که برای اونم جواب میده.
اول آسونترین سوالش رو جواب میدم «سمت ستارخان». تمام هوایی که وارد ریههاش کرده، یک جا بیرون میده. ماسک روی صورتش بالا و پایین میره. از اینکه اسم محله آشنایی رو شنیده، کمی خیالش راحت شده، میتونم آرامش رو توی نگاهش ببینم. قبل اینکه بتونم کلمات رو برای جواب سوال اولش کنار هم بچینم، شمرده و آروم دوباره میپرسه «سخته رژیمش؟»
سرم رو به نشونه نفی تکون میدم، ذهنم درگیر کنار هم چیدن واژههاست. بالاخره چند تا کلمه که بتونن معنی درستی رو برسونن، از توی کیسه شلوغ و درهم واژههام پیدا میکنم «بیشتر تغییر سبک زندگیه.» گنگتر نگام میکنه. برای چند لحظه از لاغر شدنم، از اومدنم، از تلاشم برای اینکه من رو بشناسه پشیمون میشم. چرا توضیحش انقدر برام سخت شده؟ آخرین باری که هم رو دیدیم داشت به لیپو و جراحی فکر میکرد. حتی وقت گرفته بود که بره مشاوره. قبل از اون هم یه رژیم سخت و کشنده گرفته بود که حتی فکر بهش، کافیه که گرمای شدیدی رو توی سرم حس کنم. صداش رو که میشنوم، خیالم راحت میشه، هنوز وقت دارم.
«رفتم برای جراحی، همه چی هم اوکی بود … تخفیف هم گرفتم اما خورد به این ماجرای لعنتی و قرنطینهبازی.» مصممتر میشم فکر جراحی رو از سرش بیرون کنم. جراحی یعنی بیهوشی و تیغ و خون و درد و … . تهش که چی؟ اگه واقعا عوض نشه فقط یه دوره کوتاه میتونه از تماشای خود توی آینهاش لذت ببره. «الان باز رفتم زیر نظر دکتر تغذیه، ولی کم نمیکنم.» تصور یه برگه پر از اسم و اندازه غذا، اصلا تصویر خوشایندی نیست. ذهنم روش رو برمیگردونه و حاضر نیست حتی یه کلمه از اون کاغذ توی تصورم رو بخونه. «حسابی هم کالری رژیمم رو آورده پایین ها! اما انگار نه انگار. نگا» با دو دست از دو طرف پهلوهاش رو نشونم میده. دیگه واقعا داره دلم براش میسوزه. طفلک بیچاره. «حالا دکترم گفته بعد قرنطینه بیا، برای عمل.»
کلمات از زیر ماسک سفید روی صورتم بیرون میزنن. انگار قبل از من، اونا توان تحمل از کف دادن. «جراحی که چاره کار نیست، خودتم میدونی. قرنطینه نجاتت داده. یه بدن متعادل هیچوقت دچار اضافه وزن نمیشه. اگه اصل ماجرا رو درست نکنی، جراحی هم کنی، باربی هم بشی باز برمیگرده. تازه کلی به بدنت آسیب هم زدی و داغونش کردی.» چیزی نمونده زیر گریه بزنه. درکش میکنم. همیشه به فکر راههای آسون بوده که از شر این همه بار اضافه خلاص بشه. «چی کار کنم پس؟ دکتر پروندهم رو که دید گفت گزینه خوبیم برای عمل. جواب میده روم.» نمیتونم جلوی خندهم رو بگیرم. زیر ماسک دو سر لبم از هم دور میشن و کش میان. بیصدا.
دیگه به سختی قبل نیست، کلمات وایسادن تو صف که بزنن بیرون. خیلی به خودشون مطمئنن و من رو هم آروم میکنن. «تا خودت رو دوست نداشته باشی، هیچی درست نمیشه. تا ریشه مشکل رو پیدا نکنی، نمیتونی به داد خودت برسی. الان که کاری نمیشه کرد همه جا بسته است. این روش رو امتحان کن، اگه جواب نداد، بعدش برو برای عمل.» لبخند میزند «خیلی مطمئن حرف میزنی! واقعا جواب میده؟» میخندم و میگذارم صدای خندهام رو بشنوه «تو که داری به عمل فکر میکنی، قبلش این رو هم امتحان کن. چیزی از دست نمیدی. میدی؟» سرش رو به نشونه منفی تکون میده. یکباره چهرهاش درهم میره. «اگه با هیپنوتیزم و تمرینای ذهنیه … یه بار رفتم سراغش … جواب نداده ها.» به خندیدن ادامه میدم. «پیش یه روانشناس هم میرفتم، با گریه و داد و فریاد میگفت باید خودت رو تخلیه کنی تا وزنت بیاد پایین، اونم نشد.» فقط نگاهش میکنم. «رژیم بالا بردن متابولیسم هم گرفتم، دو دوره. انقدرم سخت بود. همه روز گرسنه بودم … اصلا جواب نداد.» نگاهم نمیکنه. «دمنوش و دارو و کرایو و … این آخری هم رفتم پیش یکی که طب سنتی بلد بود و میگفت باید اصلاح مزاج کنی … کلی جوشونده به خوردم داد. یکی از یکی مزخرفتر و بدرد نخورتر … تهش هم هیچی … هیچی که نه. سه کیلو هم اضافه کردم. معلومه؟» دیگه خبری از اون حس پشیمونی نیست. خوشحالم که لاغر شدم، خوشحالم که دیدمش، خوشحالم که به همه حرفاش گوش کردم. ساکته، چشماش رو دوخته به ماسک روی صورت من. منتظره حرفی بزنم. میزنم. «شاید همه این روشهایی که گفتی رو یه سری جواب هم بده. اما وقتی مثل قبل زندگی میکنی و تغییری که باید توی راه و روشت ندادی، چیزی عوض نمیشه. میشه این حال تو.» شونه بالا میندازه و نگاهش رو میدوزه به دو سه تا ابر بزرگ سفید توی آبی آسمون. «اینجا که تو رفتی، اینجوریه؟ میتونه سبک زندگی منم عوض کنه؟» سرم رو نشونه جواب مثبت تکون میدم. «اگه خودت بخوای.» خوشحالم که دیدمش. خوشحالم که … «گفتی اسمش چی بود؟» شمرده میگم «سیبیتا.» چند بار این واژه رو با خودش تکرار میکنه. خوشحالم که قدم توی راه گذاشتم و سیبیتایی شدن رو تجربه کردم. خوشحالم جای اون، اینجور مستاصل و کلافه، وسط خیابون، به عمل و رژیم فکر نمیکنم. خوشحالم که میتونم کمکش کنم که حال خودش رو خوب کنه و از تماشای خود توی آینهاش لذت ببره. خوشحالم دوست داشتن خودم رو تجربه کردم. یه وقتایی باید گوش کرد، ساکت، فقط شنونده بود. همین.
آیا تا اینجا، از غذایتان لذت بردهاید؟ آیا از بودن در کنار خانواده، بودن سر سفره یا در رستورانی که هستید، لذت بردید؟ غذایتان را دوست داشتید؟ خوشمزه بود؟
به لقمه آخر که میدانید جایش را دارید که بخورید اما همین الآن هم سیر شدهاید خوب نگاه کنید. شما عاشق همه غذاهایی بودید که امشب نوش جان کردید. شما هنوز هم این لقمه که بخشی از غذای مورد علاقهتان است را دوست دارید، ولی… همین لقمه آخرِ دوست داشتنی، قرار است با حس پُریِ بیش از حد، تمام حال خوبِ قبل از آن را خراب کند. حیف نیست؟
حالا یک نفس با آرامش بکشید، و آن لقمه دوست داشتنی، تکه آخر کباب، تهدیگ سیب زمینی، یا قاشق آخر بستنی را پایین بگذارید و از آن بشقاب، ظرف، میز و سفرهای که روبروی آن هستید، به خاطر لذتی که تا این لحظه به شما داد، تشکر کنید.
حالا یک بار دیگر به لقمه آخرِ توی بشقاب نگاه کنید. مطمئن باشید از این که شما آن را نخوردهاید ناراحت نیست! 🙂 بلکه خوشحال است که بجای احسای پُریِ بعد از شام، «نهایت لذتی» که میشد از طعم او ببرید را، انتخاب کردهاید. خوشحال است که قدرِ زحمتِ بقیه ذراتِ آن بشقاب را دانستهاید و حس لذتبخش بودنِ آنها را با لقمه آخر، هدر ندادهاید.
لقمه آخر، از توی بشقابی که محترمانه آن را کنار گذاشتید، با احترامِ تمام، به شما لبخند میزند🙂
امروز ۱۸ جولای زادروز نلسون ماندلاست. مرد بزرگی که تمام عمر با ستم و نابرابری جنگید، به خاطر احترام انسانی مبارزه کرد و با تحمل سختیهای بسیار موفق شد بساط تبعیض و آپارتاید را برچیند. ماندلا هم مانند گاندی به دنبال برابری و برادری همه انسانها بود: این که همه در زندگی از فرصتهای برابر برخوردار باشند و گروهی خود را برتر از بقیه ندانند و این برتری خیالی را به آنها تحمیل نکنند.
ماندلا سالهاست که از میان ما رفته است اما هنوز تبعیض و آپارتاید به شکلهای دیگر در زندگی ما آدمها نمود دارد از جمله تبعیض و نگاه تبعیضآمیز نسبت به آدمهای چاق: درست است که بساط تبعیض نژادی برچیده شده اما نوع دیگری از تبعیض که آن را “تبعیض وزنی” اسم گذاشتهاند، با قوت تمام در دنیای امروز در روابط بین آدمها حاکم است. اگر شما یک سیاهپوست بودید و در آفریقای جنوبی چهل یا پنجاه سال قبل زندگی میکردید از احترام اجتماعی بیبهره بودید. باید نگاههای توهینآمیز سفیدها را تحمل میکردید و دم برنمیآوردید؛ امروز هم یک فرد چاق هر جای دنیا که باشد از احترام کمتری برخوردار است. پیشداوریهای منفی متعددی درباره چاقها وجود دارد مثل تنبل بودن، بیاراده بودن، جذابیت نداشتن، کنترل نداشتن بر خود و… چاقها به شکل گستردهای از تبعیض و بیاحترامی رنج میبرند و این معضل، دامنه بسیار فراگیری دارد. چاقها در خانه و اداره، در کوچه و خیابان، در تاکسی و اتوبوس و مترو، در لباسفروشیها و حتی در مهمانیها و جمعهای دوستانه با نگاهها و نیش و کنایهها و الفاظ استهزاءآمیز هدف قرار میگیرند. تبعیض در روابط فردی، محیطهای کاری و آموزشی و مراکز درمانی افراد چاق را نشانه میگیرد. بررسیها نشان داده افراد چاق کمتر برای استخدام انتخاب میشوند و نسبت به افراد لاغری که تواناییهای مشابه دارند، حقوق کمتری دریافت میکنند. پزشکان احترام کمتری به بیماران چاقشان میگذارند و اهمیت کمتری برایشان قائل میشوند. البته عکس قضیه هم صادق است یعنی بیماران هم کمتر به پزشکان چاق اعتماد و مراجعه میکنند. معلمان مدارس توجه کمتری به دانشآموزان چاقشان میکنند و گاهی در استهزای آنها سهیم و همراه میشوند. حتی در دادگاهها وضع بهتر نیست: تحقیقات دانشگاه ییل نشان داده اگر یک زن چاق باشید، در دادگاهها احتمال محکومیتتان بیشتر است. بچههای چاق هم وضعیت مشابهی را تجربه میکنند و کمتر در جمع همسالانشان پذیرفته میشوند. وقتی محققها عکس چند کودک را که یک کودک چاق هم بینشان بود به کودکان دیگر نشان دادند و پرسیدند از کدام بیشتر بدشان میآید، کودک چاق بیشتر از همه مورد بیزاری بود. در یک تحقیق بچهها ترجیح میدادند با بچههای معلول همبازی شوند تا بچههای چاق. جالب است که حتی والدین هم بچههای چاق را بیشتر مورد تنبیه یا محرومیت قرار میدهند. همه این رفتارها منجر به طرد شدن و انزوای اجتماعی و اعتماد به نفس پایین در آدمهای چاق میشود.
بدتر از همه این که این برخوردها و تبعیضها احتمال چاق ماندن و چاقتر شدن فرد را بیشتر میکند. وقتی دارید یک نفر را به خاطر چاقیاش دست میاندازید، به علتی برای چاق ماندن و مرگ زودرس او تبدیل میشوید.
این داستانِ آدمهای چاق دور و بر ماست. آنها قربانیان یک خشونت پنهان مستمرند. با آنها این رفتار را داریم. آیا میدانستید؟
□
– چرا میخواهید لاغر شوید؟
این سوالی است که گاهی از مراجعینم میپرسم.
شاید برایتان جالب و البته غمانگیز باشد که خیلی وقتها همین سوال ساده اشکشان را درمیآورد. خانم موقر و موجهی که با گشادهرویی به من نگاه میکرد میشکند و اشک در چشمانش حلقه میزند. بعد کمکم سر درد دلش باز میشود و از بیاحترامیهایی که در کوچه و خیابان و خانه و اداره از غریبه و آشنا دیده و تجربه کرده میگوید. بعضی از این داستانهای تلخ به سالها قبل برمیگردد اما هنوز ذرهای از تلخیشان کم نشده و خاطرهشان مثل شلاقی در لحظه یادآوری فرود میآید.
خیلی از مراجعینم دلیل مراجعه خود را برای کاهش وزن، رفتارهای تحقیرآمیز نزدیکان خود برمیشمارند. بیحرمتی یک سفیدپوست به یک سیاهپوست تلخ و سنگین است اما بیحرمتی از جانب همسر و دوستان باید تلختر و سنگینتر باشد. اگر برادر یا همسرتان شما را به استهزاء بگیرد قطعا دردناک تر از آن است که حق نداشته باشید سوار اتوبوس سفیدها شوید، چون حالا این بیاحترامی را از نزدیکترین نزدیکانتان دریافت میکنید.
□
چه باید کرد؟
بیایید از خودمان شروع کنیم. بیایید از امروز خودبرتربینی را کنار بگذاریم و نسبت به همه آدمها از جمله آدمهای چاق، نگاهی پذیرنده و انسانی داشته باشیم و آنها را فراتر از ظاهرشان ببینیم. این همان هدفیست که ماندلا به خاطرش جنگید. بیایید آدمها را همانطور که هستند بپذیریم و برایشان احترام قائل شویم. به کرامت انسانی احترام بگذاریم. به گوهر انسانی احترام بگذاریم. به حرمت انسانی احترام بگذاریم. بیایید به تبعیض وزنی همچون تبعیض نژادی خاتمه دهیم. درست است که این آپارتاید پنهان، نفرت کمتری برمیانگیزد اما زخمهای عمیقتری بر جسم و روح قربانیانش وارد میسازد. این درس مهم ماندلا را فراموش نکنیم که آن که آزار میدهد و آن که آزار میبیند هر دو قربانیاند. بیایید از زندان تعصب و ذهنیتهای کوچک، خود را خلاص کنیم. بیایید دست در دست هم دنیایی بسازیم که در آن به قول ماندلا همه مردم بتوانند با گردنی افراشته راه بروند، بدون ترس در قلب هایشان، با اطمینان به عزت و احترام انسانی.
□
ماندلا از میان ما رفته و برای ما دنیایی بهتر بر جای گذاشته است.
باشد که ما هم برای آیندگان دنیایی بهتر، عادلانهتر و انسانیتر بر جای بگذاریم.
برای رسیدن به آن نقطه آرمانی همچون ماندلا راهی طولانی در پیش داریم اما شاید بتوانیم قدم اول را همین امروز برداریم: در اولین برخوردی که با یک آدم چاق داریم.
نویسنده: دکتر فرید ذاکر – متخصص داخلی و طراح برنامه کاهش وزن سیبیتا
✔️داستانک اول:
– بدون رژیم؟ بدون دارو؟ بدون دستگاه؟ پس چطوری لاغر میکنید؟ فقط با حرف؟
+ بله با حرف و البته آموزش و تمرین!
(تغییرات واقعی و ماندگار در مغز رخ میدن و یکی از بهترین راههای تاثیرگذاری در مغز، حرف و سخنه.
سخن جان است و جانداروی جانست!)
✔️داستانک دوم:
(در اتاق انتظار)
– شما چقدر کم کردین؟
+ ۱۵ کیلو 🙂
– در چه مدت؟
+ ۶ ماه
(سری تکون میده و میره تا دو سال دیگه بعد از تجربه روشهای لاغری سریع، چاقتر از امروزش برگرده!)
✔️داستانک سوم:
– دستگاه لاغری هم دارید که در کنار برنامههای دیگهتون به لاغریمون کمک کنه؟
+ اگه انگشت ششم به دست شما کمکی میتونه بکنه، دستگاه لاغری هم به سیبیتا کمک میکنه!
(سیبیتا با نگاه همهجانبه و خدمات متنوعش همه نیازهای لاغری شما را برآورده میکنه و نیاز به هیچ مکملی نداره)
✔️داستانک چهارم:
(ساکن شرق تهران است)
– راهتون به ما خیلی دوره!
(یاد سیبیتاییهایی میافتم که در طی این سالها از شهرهای دور به سیبیتا میاومدن و معمولا بهترین تجربهها را داشتن)
+ هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد!
(خداحافظی میکنه و هنهنکنان راه میره و از کمردرد میناله)
✔️داستانک پنجم:
– طب سنتی هم در برنامهتون هست؟
+ سیبیتا بر اساس علم روز دنیا طراحی شده و استفاده از طب سنتی در سیبیتا مثل بستن چرخ درشکه به پورشه است!
✔️داستانک ششم:
(جدول آموزشهای سیبیتا را مرور میکنه)
– من خودم همه اینها را بلدم!
(اما دم خروس پیداست و شکم برآمدهاش با زبان بیزبانی ادعای صاحبش را رد میکنه.
بلد بودنی که به رفتار منجر نشه فقط اطلاعاته و تاثیر مثبتی در زندگی آدم نداره و شاید با ایجاد توهم دانایی، تاثیر منفی هم داشته باشه.
آن کس که نداند و نداند که نداند
در جهل مرکب ابدالدهر بماند)
بیایید طعم آگاهانه خوردن یک سیب را بچشیم.
یک سیب از یخچال بردارید. فرقی نمیکند چه سیبی باشد. آن را بشویید و خشک کنید. حالا قبل از این که یک گاز از سیبتان بزنید، لحظهای مکث کنید. به سیبی که در دستتان است نگاه کنید و از خودتان بپرسید: وقتی سیب میخورم، آیا واقعاً از خوردنش لذت میبرم؟ یا آنقدر فکرم مشغول است که متوجه لذتهایی که سیب به من عرضه میکند نمیشوم؟
برای بیشتر ما حالت دوم صدق میکند. همه عمرمان سیب خوردهایم بدون این که به آن فکر کنیم. و با این خوردن بیتوجه، خودمان را از لذتهای زیادی که در خوردن سیب هست محروم کردهایم. چرا این کار را میکنیم، وقتی لذت واقعی بردن از سیب آسان است؟
اولین کار این است که توجه کامل خود را به خوردن سیب معطوف کنید.
وقتی سیب می خورید، فقط روی خوردن سیب تمرکز کنید. به چیز دیگری فکر نکنید و مهمتر از همه این که بیحرکت باشید. هنگام رانندگی سیب نخورید. در حین راه رفتن سیب نخورید. در حین مطالعه سیب نخورید. آرام و بیحرکت باشید. تمرکز و آهستگی به شما امکان میدهد تمام کیفیتهایی که سیب به شما ارائه میدهد را درک کنید: شیرینی، عطر، شادابی، آبداری و تردی.
بعد، سیب را از کف دست خود بردارید و لحظهای وقت بگذارید تا دوباره به آن نگاه کنید. چند بار نفس آگاهانه بکشید و نفستان را بیرون دهید تا متمرکز شوید و با احساس خود در مورد سیب ارتباط برقرار کنید. بیشتر اوقات، فقط یک نگاه سرسری به سیبی که میخوریم میاندازیم. آن را برمیداریم، گاز میزنیم، سریع میجویم و میبلعیم. این بار توجه داشته باشید: این چه نوع سیبی است؟ چه رنگی است؟ در دست شما چه حسی دارد؟ عطر و بویش شبیه چیست؟ با مرور این افکار، خواهید فهمید که سیب صرفاً یک میان وعده سریع برای رفع گرسنگی نیست. بلکه چیزی پیچیدهتر است، بخشی از یک کلیت بزرگتر است.
سپس، به سیب لبخند بزنید، و به آرامی یک گاز از آن بزنید و بجوید. چند بار به دم و بازدم خود توجه کنید تا بتوانید فقط بر روی خوردن سیب تمرکز کنید: این که حضورش در دهان شما چه احساسی دارد. چه طعمی دارد، جویدن و بلعیدن آن چگونه است. هیچ چیز دیگری هنگام جویدن سیب ذهن شما را مشغول نمیکند، نه پروژهای، نه ضربالاجل کاری، نه نگرانی، نه فهرست کارهای در دست انجام، نه ترس، نه غم و اندوه، نه خشم، نه گذشته و آینده. در ذهن شما فقط و فقط سیب وجود دارد.
هنگام جویدن بدانید که در حال جویدن چه هستید. برای هر گازی که میزنید، بیست تا سی بار آهسته و کامل بجوید. آگاهانه بجوید، طعم سیب و وجود مغذی آن را مزمزه کنید، خودتان را صد درصد در این تجربه غرق کنید. به این ترتیب، شما سیب را واقعا درک میکنید. و همینطور که از خوردن سیب کاملاً آگاه میشوید، از لحظه حال نیز کاملاً آگاه میشوید. کاملاً در اینجا و اکنون حضور پیدا میکنید. با زندگی در لحظه، میتوانید آنچه را که سیب به شما هدیه میدهد دریافت کنید و به این ترتیب زندهتر میشوید. سرشار از زندگی میشوید.
وقتی فکر میکنی فقط شکمت چاقه
و چربیهایی که داخل بدنت در کبد و قلبت انباشته شدن را نمیبینی!
چاقی یک مشکل سیستمیکه که کل بدن را درگیر میکنه
روشهای موضعی مثل دستگاه لاغری یا جراحی لاغری فقط ظاهرسازی میکنن!
چاقی یک مشکل سیستمیکه و راه حل موضعی نداره!
خودت باید تغییر کنی، رفتار غذایی و سبک زندگیت باید تغییر کنه تا برای همیشه لاغر بشی
این همون اتفاقیه که در سیبیتا رخ میده☺️