در هفته اول برنامههای آموزشی سیبیتا بودم که برای خوردن صبحانه یک عدد سیب را انتخاب کردم، چون فرصتی نداشتم و میخواستم عادت خوردن صبحانه را در خودم زنده کنم. یک سیب قرمز، متوسط، خوشبو. سیب را گاز زدم و شروع به جمع کردن وسایلم نمودم تا راهی محیط کارم شوم. یک دفعه یاد کام خوردن افتادم. تصمیم گرفتن بنشینم روی صندلی. وسایلم را به کناری گذاشتم و یک گاز کوچک به سیب زدم، اول با طرف راست دهانم و بعد با طرف چپ، آرام آرام شروع به جویدن کردم… خدای من باور کردنی نبود، خیلی شیرین بود. از شیرینی سیب کل دهانم پر شد و لبخند زدم. “من مزه شیرین و شیرینی را خیلی دوست دارم!” تصمیم گرفتم گاز بعدی را کوچکتر و آرامتر شروع کنم. عالی بود. پوست سیب، خود سیب و آب شیرین آن که به من لذت فراوانی داد. تا حالا سیبی به این خوشمزگی نخورده بودم یا به عبارتی اصلا سیب نخورده بودم. اول از خداوند به خاطر آفرینش سیب سپاسگزاری کردم، بعد متوجه شدم دندانها و اجزای دهانم به خاطر انتخاب این سیب خوشمزه از من متشکر هستند. مری و معده و سلولهایم شاد بودند! ناخودآگاه لبخند زدم و همچنان به خوردن ادامه دادم. وقتی رو به اتمام شد باورم نمیشد که فقط یک دانه سیب خوردهام. احساس خوردن دو تا سیب داشتم و از این که سیب خوشمزهای انتخاب کردم و یک وقت خوردن کافی و جای خوب و آرامی را برای خوردن آن در نظر گرفتم از خودم سپاسگزار بودم. ناخودآگاه لبخند میزدم و شروع به حرکت کردم. باورتان نمیشود دائماً لبخند میزدم و توی خیابان رضایت از چهرهام پیدا که هیچ، هویدا بود.
خانم ه ن