پسر پیر خردمندی به خاطر چهرهٔ زشتش احساس حقارت میکرد و از خانه بیرون نمیرفت مبادا که مردم مسخرهاش کنند. پدرش هرچه او را پند میداد که نباید گوشش به حرف مردم بدهکار باشد فایدهای نداشت تا سرانجام به پسرش گفت که این مسئله را به او ثابت میکند.
فردا صبح زود با هم از خانه بیرون رفتند، پدر بر الاغی نشست و پسرش پیاده او را همراهی میکرد. هنگامی که به بازار رسیدند زمزمههای کسبه شروع شد: این پیرمرد بیرحم را نگاه کنید خود بر الاغ نشسته و پسرش را پیاده گذاشته! خردمند رو به پسرش کرده و میگوید: میشنوی چه میگویند؟ فردا بازهم همراه من به بازار بیا.
روز دوم برخلاف دیروز پسر بر الاغ نشست و پیرمرد پیاده به دنبالشان به راه افتاد با رسیدنشان به دروازه بازار باز زمزمهها شروع شد که: این پسر چقدر بیادب است خود راحت و آسوده بر الاغ نشسته و پدر پیرش را در میان گرد و خاک به دنبال میکشد واقعا شرم آور است!
و باز پدر رو به فرزندش میگوید: میشنوی چه میگویند؟ فردا باز هم همراه من بیا.
روز سوم هر دو پیاده راه افتادند و الاغ را به دنبال کشیدند، بازاریان مسخرهشان کردند و گفتند: اینها را بنگرید به جای سواری گرفتن از الاغ که برای همین آفریده شده پیاده به بازار آمدهاند!
و باز پدر به فرزند گفت: میشنوی چه میگویند؟ فردا باز همراه من به بازار بیا.
و فردا در حالی که هر دو بر الاغ سوار شده بودند وارد بازار شدند. اینبار بازاریان با خشم و غضب آنها را نشان داده و گفتند: میبینید چقدر بیرحم و ظالم هستند…
پس پیر خردمند رو به پسرش گفت: پسرم حالا متوجه شدی در زندگی هر کاری که انجام بدهی به هر حال عدهای به آن خرده میگیرند بنابراین نباید نگران حرف باشی و آنچه به نظرت نیکوست همان را انجام بده.
بسیاری از اوقات ما زندانی نظرات دیگرانیم؛ اگر در کلاس این حرف را بزنم آنها دربارهام چه میگویند؟ اگر این این لباس را بپوشم چه؟ اگر به مهمانی بروم درباره شکل ظاهریم چه میگویند؟…
بودن یعنی راه خود را یافتن.
اگر شما خودتان نباشید چه کسی میتواند شما باشد؟
مشاور سیبیتا