به امتحانش می‌ارزه

به امتحانش می‌ارزه

بعد از چند ماه هم رو می‌بینیم. ماسک تا زیر چشم‌هام رو پوشونده اما خودمم. منم. سلام و علیک اول بی‌حال و گنگ انجام میشه. منم. من. صدا، چشم‌هایی که دروغ گفتن بلد نیستن و اون حس آشنایی تو لحن و صدای من کار خودش رو می‌کنه. دقیق میشه توی صورتم و بالاخره اسمم رو صدا می‌زنه. منم. خودمم.
ماتش می‌بره، می‌گه «خیلی لاغر شدی، اصلا نشناختمت.» لبخند می‌زنم، لبخندم رو نمی‌بینه. لب‌ها و بینی‌ام مدت‌هاست زیر ماسک پنهانن. باید باشن. ماسک روی صورت آدم‌ها فضای شهر رو امن‌تر می‌کنه به همه حس امنیت و قانونمندی میده. تند و پشت سر هم می‌پرسه «چی کار کردی؟ ورزش؟ جراحی؟ رژیم؟»
چی کار کرده‌ام؟ چجوری باید توضیح بدم هفت هفته‌ای رو که گذروندم؟ شاید داره شوخی می‌کنه و دنبال بهونه است برای نشناختن من. شاید … دوست مشترک‌مون از دور نزدیک میشه و سلام و احوالپرسی گرمی با هم می‌کنن و بی‌توجه به من می‌خواد از کنارم رد بشه. شوخی‌اش گرفته. صداش می‌کنم، برمی‌گرده، چشم‌هامون خیره به هم نگاه می‌کنن. چشم‌ها. اسمم رو صدا می‌زنه؛ خودمم. منم. ناباورانه براندازم می‌کنه. بهت‌زده با صدایی که از زیر ماسک سفیدش می‌زنه بیرون فقط می‌تونه بگه «چقدر لاغر شدی!»
دیگه باید با این واقعیت کنار بیام، لاغر شدم! دو ماه پیش برای شنیدن این ترکیب، حاضر بودم چه مشقت‌هایی رو تحمل کنم. رنج. رنجی که در ادبیات عرفانی ما و حتی در سفر قهرمانی اسطوره‌ای جوزف کمبل از ارکان اصلی رسیدنه … رنج؟ متحمل رنجی نشدم. مطمئنم. خیلی بهم خوش گذشته، خودم رو پیدا کردم. خود عاشقم رو.
چند سال پیش وقتی استاد صحبت از عشق جهان شمول و پاکسازی تن و روان می‌کرد، باورم شده بود، حرفش رو می‌فهمم اما چه فهمیدنی! چطور باور کرده بودم؟ وقتی هنوز خودم رو دوست نداشتم. دوست داشتن خودم با چند اما و اگه همراه بود، با شرط، با قید، با بند. بندهای محکم که من رو نگه داشته بود، بال‌های پروازم رو شاید … این تازه شروعشه. شروع عشق جهان شمولی که سال‌هاست در جستجویش هستم. اما چطور باید توضیحش بدم؟ چی کار کردم؟ لاغر شدنم، حال امروزم، سبکی و رهایی و این عشق … عشق به من، به خودم رو چطور تو چند جمله توضیح بدم؟
چه اتفاقی برام افتاده؟ تند ولی شمرده می‌پرسه «کجا رفتی؟ رژیمش سخته؟» میگم «نه، اصلا نفهمیدم چجوری لاغر شدم!» رنگ نگاهش عوض میشه. ماتش برده و کمی بعد بهت‌زده می‌پرسه «روش‌شون چیه؟» باید راهی پیدا کنم، باید راهی باشه. ترکیب عبارت‌های ذهن‌آگاهی و بدن‌آگاهی توی سرم وول می‌خورن. شاید باید توضیح بدم که یه جور کار روی ذهن محسوب میشه، یا روانشناسی یا … . هنوز خیره نگاهم می‌کنه و بی‌توجه به شالش که داره روی سرش سر می‌خوره، ماسکش را با دو انگشت کمی از صورتش دور می‌کنه تا هوای بیشتری رو توی ریه‌هاش ببره. سکوت من تردیدها و شاید وحشتش رو بیشتر می‌کنه، «کجا هست اصلا؟» حسابی کنجکاو شده و منتظر جواب منه. نمی‌خوام با گفتن «توضیحش سخته» توی ذوقش بزنم. اونم الان که خیلی دوست داره بشنوه که برای اونم جواب میده.
اول آسون‌ترین سوالش رو جواب میدم «سمت ستارخان». تمام هوایی که وارد ریه‌هاش کرده، یک جا بیرون میده. ماسک روی صورتش بالا و پایین میره. از اینکه اسم محله آشنایی رو شنیده، کمی خیالش راحت شده، می‌تونم آرامش رو توی نگاهش ببینم. قبل اینکه بتونم کلمات رو برای جواب سوال اولش کنار هم بچینم، شمرده و آروم دوباره می‌پرسه «سخته رژیمش؟»
سرم رو به نشونه نفی تکون میدم، ذهنم درگیر کنار هم چیدن واژه‌هاست. بالاخره چند تا کلمه که بتونن معنی درستی رو برسونن، از توی کیسه شلوغ و درهم واژه‌هام پیدا می‌کنم «بیشتر تغییر سبک زندگیه.» گنگ‌تر نگام می‌کنه. برای چند لحظه از لاغر شدنم، از اومدنم، از تلاشم برای این‌که من رو بشناسه پشیمون میشم. چرا توضیحش انقدر برام سخت شده؟ آخرین باری که هم رو دیدیم داشت به لیپو و جراحی فکر می‌کرد. حتی وقت گرفته بود که بره مشاوره. قبل از اون هم یه رژیم سخت و کشنده گرفته بود که حتی فکر بهش، کافیه که گرمای شدیدی رو توی سرم حس کنم. صداش رو که می‌شنوم، خیالم راحت میشه، هنوز وقت دارم.
«رفتم برای جراحی، همه چی هم اوکی بود … تخفیف هم گرفتم اما خورد به این ماجرای لعنتی و قرنطینه‌بازی.» مصمم‌تر میشم فکر جراحی رو از سرش بیرون کنم. جراحی یعنی بی‌هوشی و تیغ و خون و درد و … . تهش که چی؟ اگه واقعا عوض نشه فقط یه دوره کوتاه می‌تونه از تماشای خود توی آینه‌اش لذت ببره. «الان باز رفتم زیر نظر دکتر تغذیه، ولی کم نمی‌کنم.» تصور یه برگه پر از اسم و اندازه غذا، اصلا تصویر خوشایندی نیست. ذهنم روش رو برمی‌گردونه و حاضر نیست حتی یه کلمه از اون کاغذ توی تصورم رو بخونه. «حسابی هم کالری رژیمم رو آورده پایین ها! اما انگار نه انگار. نگا» با دو دست از دو طرف پهلوهاش رو نشونم میده. دیگه واقعا داره دلم براش می‌سوزه. طفلک بیچاره. «حالا دکترم گفته بعد قرنطینه بیا، برای عمل.»
کلمات از زیر ماسک سفید روی صورتم بیرون می‌زنن. انگار قبل از من، اونا توان تحمل از کف دادن. «جراحی که چاره کار نیست، خودتم می‌دونی. قرنطینه نجاتت داده. یه بدن متعادل هیچ‌وقت دچار اضافه وزن نمیشه. اگه اصل ماجرا رو درست نکنی، جراحی هم کنی، باربی هم بشی باز برمی‌گرده. تازه کلی به بدنت آسیب هم زدی و داغونش کردی.» چیزی نمونده زیر گریه بزنه. درکش می‌کنم. همیشه به فکر راه‌های آسون بوده که از شر این همه بار اضافه خلاص بشه. «چی کار کنم پس؟ دکتر پرونده‌م رو که دید گفت گزینه خوبیم برای عمل. جواب میده روم.» نمی‌تونم جلوی خنده‌م رو بگیرم. زیر ماسک دو سر لبم از هم دور میشن و کش میان. بی‌صدا.
دیگه به سختی قبل نیست، کلمات وایسادن تو صف که بزنن بیرون. خیلی به خودشون مطمئنن و من رو هم آروم می‌کنن. «تا خودت رو دوست نداشته باشی، هیچی درست نمیشه. تا ریشه مشکل رو پیدا نکنی، نمی‌تونی به داد خودت برسی. الان که کاری نمیشه کرد همه جا بسته است. این روش رو امتحان کن، اگه جواب نداد، بعدش برو برای عمل.» لبخند می‌زند «خیلی مطمئن حرف می‌زنی! واقعا جواب میده؟» می‌خندم و می‌گذارم صدای خنده‌ام رو بشنوه «تو که داری به عمل فکر می‌کنی، قبلش این رو هم امتحان کن. چیزی از دست نمیدی. میدی؟» سرش رو به نشونه منفی تکون میده. یک‌باره چهره‌اش درهم میره. «اگه با هیپنوتیزم و تمرینای ذهنیه … یه بار رفتم سراغش … جواب نداده ها.» به خندیدن ادامه میدم. «پیش یه روانشناس هم می‌رفتم، با گریه و داد و فریاد می‌گفت باید خودت رو تخلیه کنی تا وزنت بیاد پایین، اونم نشد.» فقط نگاهش می‌کنم. «رژیم بالا بردن متابولیسم هم گرفتم، دو دوره. انقدرم سخت بود. همه روز گرسنه بودم … اصلا جواب نداد.» نگاهم نمی‌کنه. «دمنوش و دارو و کرایو و … این آخری هم رفتم پیش یکی که طب سنتی بلد بود و می‌گفت باید اصلاح مزاج کنی … کلی جوشونده به خوردم داد. یکی از یکی مزخرف‌تر و بدرد نخورتر … تهش هم هیچی … هیچی که نه. سه کیلو هم اضافه کردم. معلومه؟» دیگه خبری از اون حس پشیمونی نیست. خوشحالم که لاغر شدم، خوشحالم که دیدمش، خوشحالم که به همه حرفاش گوش کردم. ساکته، چشماش رو دوخته به ماسک روی صورت من. منتظره حرفی بزنم. می‌زنم. «شاید همه این روش‌هایی که گفتی رو یه سری جواب هم بده. اما وقتی مثل قبل زندگی می‌کنی و تغییری که باید توی راه و روشت ندادی، چیزی عوض نمیشه. میشه این حال تو.» شونه بالا می‌ندازه و نگاهش رو می‌دوزه به دو سه تا ابر بزرگ سفید توی آبی آسمون. «این‌جا که تو رفتی، اینجوریه؟ می‌تونه سبک زندگی منم عوض کنه؟» سرم رو نشونه جواب مثبت تکون میدم. «اگه خودت بخوای.» خوشحالم که دیدمش. خوشحالم که … «گفتی اسمش چی بود؟» شمرده می‌گم «سیبیتا.» چند بار این واژه رو با خودش تکرار می‌کنه. خوشحالم که قدم توی راه گذاشتم و سیبیتایی شدن رو تجربه کردم. خوشحالم جای اون، این‌جور مستاصل و کلافه، وسط خیابون، به عمل و رژیم فکر نمی‌کنم. خوشحالم که می‌تونم کمکش کنم که حال خودش رو خوب کنه و از تماشای خود توی آینه‌اش لذت ببره. خوشحالم دوست داشتن خودم رو تجربه کردم. یه وقتایی باید گوش کرد، ساکت، فقط شنونده بود. همین.

مرجان سیبیتایی

پیمایش به بالا
مشترک گاهنامه سیبیتا شو
ایمیلت را وارد کن و دکمه اشتراک را بزن
خواندنی‌ها، دیدنی‌ها و شنیدنی‌های جذاب سیبیتایی
ثبت نامت انجام شد
منتظر شماره‌های بعدی گاهنامه سیبیتا باش