حدود شش ماه است که به سیبیتا میآیم. این روزها دیگر برایم عادی شده است که هر کس از آشنایان دور بعد از مدتی مرا میبیند از فرط تعجب چشمهایش گرد شود و بگوید: چقدر لاغر شدی! (عادی که نشده، هنوز هم هر بار این جمله را میشنوم قند توی دلم آب میشود و میزان آب شدن قند رابطه مستقیمی دارد با درجه گردی چشمها) و بعد آن نگاه حیرتزده تبدیل میشود به نگاهی تحسینآمیز و جملاتی از این قبیل میشنوم: آفرین! چه ارادهای! رژیم گرفتی؟ و در آخر نگاه حسرتباری که میگوید: خوش به حالت! من که اصلاً نمیتونم کم بخورم. آه جانسوزی که بعد از گفتن این جمله کشیده میشود بالاخره این فرصت را به من میدهد که صحبت کنم و توضیح بدهم که من هم کمخوری نمیکنم و در واقع به جای رژیم غذایی از یک برنامه اصولی برای داشتن زندگی سالمتر پیروی میکنم و امیدوارم که این برنامه همیشگی باشد، نه مثل رژیمهای سخت و پر از محرومیت گذرا و بعد با افتخار کلینیک کاهش وزن سیبیتا را به آنها معرفی میکنم به امید این که آنها هم به این محیط صمیمی با کارشناسان همیشه پاسخگو بیایند و تغییرات مثبتی در دیدگاه و زندگی خود به وجود آورند.
ماندانا سیبیتایی