لاغری هم حدی دارد

من یک دانش آموز ممتاز هستم. در فعالیت های مدرسه همیشه شرکت می کنم و نوجوانی اجتماعی محسوب می شوم یا لااقل محسوب می شدم.

همه ماجرا تقریباً بی مقدمه و هدف شروع شد. حدود ۶۳ کیلو وزن داشتم. چاق نبودم. ولی حس می کردم می توانم چند کیلویی وزن کم کنم. یکی از دوستان رژیم جالبی گرفته و نتیجه خوبی به دست آورده بود. او هرچه بیشتر وزن کم می کرد، حس بهتری داشت و دوستانش می گفتند هیکلش عالی شده است. من هم می خواستم چنین احساسی را تجربه کنم.

ورزش را شروع کردم و به جای چیپس و نوشابه همیشگی، غذاهای سبک و سالم می خوردم. در عرض چند هفته، چندین کیلو وزن کم کردم. حال خوشی داشتم. به آنچه می پوشیدم اهمیت می دادم و حس می کردم جذاب شده ام. به مدرسه که می رفتم انگار همه به من توجه داشتند «گبی! عالی شده ای». «گبی! خیلی قشنگ شده ای» و «گبی! خیلی لاغرمردنی شده ای». گمان نمی کنم هیچ تعریفی به اندازه این آخری، احساس خوشایندی در من ایجاد می کرد.

همیشه این پیام را به ذهنم داده بودم که جا برای پیشرفت هست. به خودم گفتم اگر با سه کیلو وزن کم کردن، این قدر جلوه کرده ام، با پنج کیلو و ۱۰ کیلو چه خواهم شد. گمانم همین موقع ها بود که گرفتار بی اشتهایی روانی شدم.

موفقیت های قبلی به اندازه موفقیت در وزن کم کردن، در من احساس خوبی ایجاد نمی کرد. فکر می کنم به خاطر این که می توانستم اشتهایم را کنترل کنم، این احساس را داشتم. سریع وزن کم کردم و هربار که یک کیلو لاغر می شدم، کلی ذوق می کردم. سرخوش و شاد بودم و حالا که به عقب برمی گردم، متوجه می شوم که به آن احساس معتاد شده بودم و به خاطر آن زندگی می کردم.

نخستین روزی که در تمام طول روز هیچ چیز نخوردم کاملاً یادم است. آن شب وقتی به رختخواب رفتم، احساس کردم شکمم خالی است، ولی در عین حال از احساس لاغری لذت می بردم، احساسی که موفقیت را در ذهن من تداعی می کرد. یادم می آید به خودم گفتم اگر توانسته ام یک روز تمام چیزی نخورم، چرا یک روز را دو روز نکنم روزهای زیادی این کار را تکرار کردم و بالاخره توانستم سه روز تمام چیزی نخورم.

درست یادم نمی آید این ماجرا کی پیش آمد، ولی دیگر کسی به من حرف های قشنگ نمی زد و از من تعریف نمی کرد، ولی به جای توجه به این نتیجه گیری منطقی که «بیش از حد ادامه داده ام»، کم کم گرفتار این احساس شدم که دارم شکست می خورم و باید بیشتر تلاش کنم، بیشتر لاغر شوم و قضیه را جدی تر بگیرم.

روزهایی بود که فقط یک سیب می خوردم و شب با احساس شکست و چاقی به رختخواب می رفتم. کم کم کار به جایی رسید که احساس کردم غذا هرچقدر هم کم باشد، بیشتر از حجم معده من است. بعد این حس در من پیدا شد که غذا نفرت انگیز است. از این که تا آن حد ضعیف شده بودم، احساس حقارت می کردم و زندگی ام تبدیل به جهنم شده بود. فکر می کردم اگر فقط بتوانم کمی بیشتر خود را کنترل کنم، اوضاع حتماً بهتر می شود. حقیقت این است که تمام آن شادی و خوشحالی، مدت ها پیش از بین رفته بود و تمام وجود من وقف احساس شعف و موفقیت لحظات کوتاه از تصور یک کیلو وزن کم کردن شده بود.

بخشی از وجودم می دانست که این کار اشتباه است، ولی این بخش عجیب، دور ازدسترس بود و نمی توانست قدرتمندتر از بیماری روانی ام عمل کند. به کمک احتیاج داشتم و راهی را هم نمی دانستم. حتی نمی توانستم به کسانی که واقعاً سعی می کردند کمکم کنند، اجازه این کار را بدهم. معلم ها، مربیان بهداشت مدرسه و دوستانم، همگی گمان می کردند مشکل دارم. تنها فکر و ذکر من این بود که آنها را قانع کنم حالم خوب است. نمی دانم آیا واقعاً حرفم را باور می کردند یا می دانستند تا وقتی خودم نخواهم نمی شود کمکم کرد.

یادم می آید یک شب پدرم استیک خرید و به من دستور داد آن را بخورم. ابداً زیربار حرف های من نمی رفت. به او التماس کردم، گریه کردم، زار زدم، ولی او نپذیرفت. استیکی که در بشقاب من گذاشته بودند، به بدترین دشمن من تبدیل شده بود.

همه اش چربی بود و یک گاز که به آن می زدم، فاتحه همه زحماتم خوانده می شد. باید به پدرم می فهماندم که نمی توانم آن را بخورم و اگر واقعاً دوستم دارد، نباید مجبورم کند. گریه کردم و خواستم دست از این فکر دیوانه وار بردارد، ولی او آنجا نشسته بود و می گفت تمام شب را از جایش تکان نخواهد خورد تا من آن گوشت را بخورم.

هیچ راهی نداشتم. ابداً! انگار این تنها راه من بود. تنها چیزی که رویش کنترل نداشتم. حرف های پدر انگار دکمه ای را در مغزم فشار می داد. دیگر به پدرم و احساسات او اهمیت ندادم. تنها چیزی که حس می کردم خشم و نفرت بود. از پدرم به خاطر این که مجبورم می کرد آن غذای شیطانی و نفرت انگیز را بخورم، منزجر بودم. در تمام زندگی هرکاری کرده ام برای دیگران بوده است. نمراتم، رفتارم و جوایز، همه به خاطر آنها بوده است. هیچوقت هیچ کاری را برای خودم نکرده ام. مسئله خوردن و وزن کم کردن، حالا تبدیل به سمبل من و انتخاب هایم شده بود و پدرم سعی داشت آن را از من بگیرد.

آن شب در تمام طول شب از تصور این که چاق شده ام، اشک ریختم و فهمیدم به کمک جدی احتیاج دارم. می دانستم کسانی را که دوست دارم آزارم می دهند.

بعد از این که تمام شب را بیدار ماندم، به این نتیجه رسیدم که این پدرم نیست که از او تنفر دارم. من از خودم متنفر بودم. فهمیدم که اختیار خودم را نداشته ام. برای نخستین بار در زندگی، فهمیدم مسئله من این است که باید اختیار زندگی ام را خودم به دست بگیرم، نه این که مهار آن را به دست یک بیماری روانی بدهم. اوضاع یک شبه رو به راه نشد. تا بهبود کامل راه درازی در پیش داشتم، اما به تدریج و با کمک دوستان و خانواده ام درمان شدم. حالا وزن مناسبی دارم و دیگر مرتباً روی وزنه نمی روم و از زیر و رو کردن مجله های مد دست برداشته ام. شاید مثل مانکن ها نباشم، ولی کاملاً سالمم.

نویسنده: گابریلا تورتس
مترجم: تهمینه مهربانی

منبع: روزنامه ایران

پیمایش به بالا
مشترک گاهنامه سیبیتا شو
ایمیلت را وارد کن و دکمه اشتراک را بزن
خواندنی‌ها، دیدنی‌ها و شنیدنی‌های جذاب سیبیتایی
ثبت نامت انجام شد
منتظر شماره‌های بعدی گاهنامه سیبیتا باش